Mar 27, 2005

جهانگیر محمودی سال دوم راهنمایی

موضوع انشایی را به دانش آموزانم داده‌ بودم با این عنوان : " داستانی بنویسید درباره‌ی حیوانات وجنگل و از کلمات موش ، پهلوان ، روباه‌ ، شیر و سنگ پشت و ......... استفاده‌ کنید .
یکی از دانش آموزان دوم راهنمایی به نام ' جهانگیر محمودی' داستان جالبی نوشته‌ بود که من هم لایق دانستم که روی وبلاگم آن را به جهانیان نشان دهم . تا ما هم خودمان را باور داشته‌ باشیم که چنین بچه‌ های با استعدادی داریم .


روزی روزگاری در یک جنگل دور افتاده‌ . که هیچ کس از آن جنگل خبر نداشت و هیچ کس از آن عبور نمی کرد . در آن جنگل موش و  روباه‌ و شیر و لک لک زندگی می کردند و گاهی سنگ پشتی از آن جا گذر می کرد . و همه‌ بیرون می آمدند و از دوستی هم بهره‌مند می شدند . یک روز لک لک خبر داد که پهلوانی نیرومند ، با بازوبندی آهنین قصد نخجیر کرده‌ و از این حوالی سر بر آورده‌ آست و با هیکلی قوی و رخساری خود خواهانه‌ به جنگل ما نزدیک می شود .
وقتی این خبر به گوش دوستان در جنگل می رسد با حالتی اندوهبار و پریشان می گریزند . ولی پای روباه به یک تنه‌ی درخت برخورد کرده‌ و بر زمین می افتاد .
به کمک روباه می شتابند .‌  در حالی که پهلوان لحظه به لحظه نزدیک و نزدیک تر می شود . وقتی که پهلوان به آن جا می رسد . با رخساری خود خواهانه‌ به آن ها نگاه می کند . و قصد جان روباه را می کند . و می خواهد تیری به سوی او پرتاب کند . که در این موقع ..........

به نظر شما دوستان چه اتفاقی رخ می دهد ؛ آیا پهلوان تیر را پرتاب میکند . آیا روباه نجات پیدا می کند . آ یا دوستانش به کمک روباه می آیند .

بله‌ ... اگر حدس زدید که لک لک به سوی بهلوان رفته‌ و با منقارش او را اذیت می کند و سنگ بر سرش می زند ، و پس از آن تیر پهلوان خطا رفته‌ ؛ درست فکر کرده‌اید .
و بعد ازاین حادثه‌ موش و شیر و سنگ پشت و لک لک و با کمک هم روباه‌ را از زیر تنه‌ی درخت رها می کنند  .
پهلوان هم با چهره‌ ای خونین می اندیشد که این جا دیگر جای او نیست و نمی تواند طعمه‌ای به دست آورد پس پا به فرار می نهد.

بعد از این پیشامد دوستان جنگل تصمیم می گیرند که از این جنگل بروند . و به جنگل سپهر بروند . که در 10 کیلومتری این جنگل است. پس آذوقه‌ و کوله‌بار خود را جمع کرده‌ و می خواهند به آن جنگل بروند .

بعد از چند روز گرفتاری و مشقت به آن جنگل می رسند . ناگهان شیر خوشحال می شود و می گوید به .. به .. عجب جایی .. شر شر آبشار را ببین . واقعا زیباست " . اما در این حال موش از شدت تشنگی و گرسنگی طاقت نیاورده‌ و بی هوش می گردد . و بر زمین می افتد . وقتی دوستانش از این حالت موش آگاه می شوند به فکر چاره‌ای هستند تا بتوانند موش را از این حالت نجات دهند روباه می گوید : " باید برویم و یک دکتر بیاوریم تا به ما بگوید علاج این درد چیست " .
ولی شیر می گوید : " نه .. نباید این جا را ترک کنیم و به دنبال دکتر برویم ... زیرا اگر این کار را انجام بدهیم دیگران از این جای ما با خبر می شوند و دوباره‌ به سراغمان می آیند مگر در جنگل قبلی ندیدی که با چه‌ مشقتی از دست پهلوان رها گشتیم .
دوستان به نظر شما چرا در این موقعیت لک لک خاموش است و چیزی نمی گوید . حتما می گویید : " به خاطر راه‌ زیادی است که طی کرده‌ یا شاید بگویید که خسته‌ است ".

نه ... دوستان من این طور نیست لک لک به فکر چاره‌ است ... در همین حال لک لک صدایش در می آید و می گویید : " من دو سال قبل که که به جمع شما نیمده‌ بودم نزد دار کوب درس دکتری یاد می گرفتم . دار کوب می گفت : اگر در یک جایی یکی از حیوانات در اثر راه‌ زیاد بی هوش گشت معلوم است که ضربان قلبش زیاد شده‌ است . و تنها علاج این درد این است که به دره‌ی سرخ که در جنگل افسانه‌ واقع است بروی و از دانه‌های مربع شکل که به رنگ سرخ است باید آن را بخورد تا حالش خوب گردد و در این حال شیر و سنگ پشت به راه‌ می افتند و به امید آن که به جنگل افسانه و همین طور دره‌ی سرخ برسند .
روزها گذشت . طلوع های خورشید به غروب تبدیل می شد . ولی از آن ها خبری نگردید و از سوی دیگر در دره‌ی سرخ شیر و سنگ پشت در تکاپوی دانه‌های نجات بخش بودند . وبعد از تلاش زیاد به آن دانه ها دست یافتند . و قصد برگشتن کردند و راهی شدند . و به جنگل خودشان رسیدند و گویند که " حال موش خیلی بد است ".  و آن دو آمدند و دانه‌های سرخ را در گلوی موش انداختند .


دوستان به نظر شما آیا موش می میرد ؟ یا زنده‌ می ماند؟ آیا زحمات شیر و سنگ پشت رضایت بخش بوده‌ یا  .. نه ؟ درسته‌ .. اگر خیال کردید که موش زنده‌ می ماند و سر حال می آید درست فکر کرده‌اید .
در همین حال موش سر حال می آید و به دوستان خود می گوید :" ممنونم که به خاطر من در اذیت افتادید و به خاطر این درد ورنج مرا ببخشید ....  " .
دوستان گفتند : " این چه‌ حرفی است ... نباید دوستی تا نیمه‌ راه‌ باشد .. مگر نشنیده‌ای که شاعر گوید :

بنی آدم اعضای یک دیگرند
که در آفرینش ز یک گوهرند

چو عضوی بدرد آورد روزگار
دگر عضو ها را نماند قرار

No comments:

Post a Comment

په‌یڤێـک بپه‌یڤێنــه