Mar 26, 2020

طنز: خدا را شکر که چادریم... عدنان هنرور



خیلی با خودم کلنجار رفتم که چگونه خودم را به نهضت، آرە به نهضت سوادآموزی برسونم؟ حواسم بود که دارم با خودم
 حرف می زنم، نمی دونم چرا چادرم یادم رفت، گفتم میریم جشن تولد، آرە جشن تولد بود. حالا کجاش رو خونده‌ بودم که با یک پیک شراب این گونه سرخوش و با جام بعدی بد مستی می کنم و مجبور می شم شب رو همون جا، آرە همون جا، در خانه‌ی دوستم بمانم. البته بعد اون قر کمری که دادیم فهمیدم که سرم دارە گیج میرە!

صبح که از خونه‌ی دوستم زدم بیرون، اصلا روم نشد که یک چادر از او قرض بگیرم.. راستش اونا زیاد اهل چادر و مقنعه نیستند.. من هم نبودم اما صد بار بهم گیر دادن منو کشوندن حراست و غیرمستقیم حالیم کردن که چرا جوراب نمی پوشم! آخه‌ نمی دونم با چه‌ زبانی به آن ها حالی کنم که به جوراب حساسیت دارم، در ثانی من که در محیطی به تمام معنا زنانه دارم کار می کنم، حالا اگر جواراب نباشه، چه مشکلی پیش میاد. یا بهم گیر دادن که چرا در سر کلاس چادر را از سرم در میارم.؟ از حراست بدتر، نق زدن های بابام بود که هر بار از حراست چیزی می گفتن تا دو هفته‌، سگرمه‌هاش تو هم بود. هی نق می زد دختر فلانی ال و دختر فلانی بل.. اونا رفتن خونه بختشون، دخترای من ترشیدن.. دیگر کاملا تصمیم گرفته‌ بودم که بهانه دست بابام و هم چنین بهانه دست حراست اداره‌ ندم.. 

اما با اون گندی که دیشب به بار آوردە بودم و کاملا جوگیر شده‌ بودم و هی سر می کشیدم و حالیم نبود نمی دونستم چکار کنم. خب حالا اگه هم نمی خوردم بهم می خندیدن.. بالاخره‌ دل رو به دریا زدم و همراه‌ با اشعار خیام دو گیلاس بود نمی دونم دو جام بود زدم بالا و کاملا مخم تعطیل شد. 
حالا درستە که کاملا سرخوش و مست شده‌ بودم، اما دلهره‌ و اضطراب امروز که بایستی برم اداره‌، با این دهن بدبو و بی چادر، تمامی خوشی‌های دیشب را از کله‌ام ربود. نمی دانم چه خاکی به‌ سرم کنم، چادر از کجا گیر بیارم.. دست آخر به سرم زد و گفتم میرم اداره‌ و سر راهم نیز، یک چادر می خرم.. 
 کسی بیدار نشده بود. به آرامی در رو باز کردم و شلخته و پلخته زدم بیرون، چون می دونستم که شلختگی ارزشە و ادارە هم میرم، این بود گفتم حداقل این شانسو واسەی خودم بزارم. هنوز مغازه‌ها باز نشده‌ بودند. بالأخره‌ پیرمردی را پیدا کردم که زود زود اومده‌ بود مغازه‌ و جلوی دکانش را آبپاشی کرده‌ بود و رادیو قدیمیش آهنگی را پخش می‌کرد. بعد از احوالپرسی با حاجی، چادر خواستم. از زیر عینک های زمختش منو ورانداز کرد. ترسیدم. خودمو پس کشیدم. با هزار ته‌ته‌ په‌ته‌، گفتم حاجی! چادر می خوام. حاجی مثل اینکه می خواست خودش را جوان نشان دهد، گفت: حالا چرا داد میزنی؟

حاجی ادامه‌ی صحبت هایش را با لحنی آرام تر و احساسی تر گرفت و گفت چادر خوب دارم، جنس اعلا، مخصوص خانم خوب، خانم خوشکل. حرفشو بریدم و گفتم: حاجی جون دستت درد نکنه، یک چادر آماده‌ بهم بده‌.
  گفت: بفرما عزیزم این هم چادر، اینو که سر بکشی مث فرشته‌ها میشی.
خیلی تعجب کردم این پدرمرد در سن پدربزرگمه چرا با من اینجوری صحبت میکنه! بین ابروهام و روی پیشانیمو چروک کردم. دوزاریش افتاد، فهمید که من از آن زنان و دختران بخت برگشته‌ای نیستم که شب را در پارک و یا در خونه‌ی مردی روز کرده‌ باشم و دم صبحی تا مردم از خواب بیدار نشدن زود بزنم بیرون..
بالأخره‌ چادر رو گرفتم و رفتم اداره‌، همش تو این فکر بودم که خودمو لو ندم و زیاد به کارمندان نزدیک نشم که بوی دهنم رو حس کنن. با خودم می گفتم: خدا را شکر که چادریم. سرمو پایین انداختە بودم که اگه یکی از همکارانو اتفاقی دیدم بفهمه اینجوری سر به زیرم. از همه مهمتر همکاران گزینش و حراست سر و وضع شلختەمو بپسندن. 
تو همین فکرا بودم که خودمو جلوی در بستەی ادارە دیدم، سرایدار داشت شیشەها رو تمیز می‌کرد، ازش پرسیدم آقای حسینی ببخشید، در چرا بستەس؟ 
سلام کرد و گفت: واسە چی؟ چیزی جا گذاشتی اینجا؟ 
گفتم: نه، امروز جلسە داریم همکاران مثل اینکه نیومدن، ساعت همرام نیست. 
!گفت: خدا بد ندە خانم مرادی چیزیتون نیس؟ امروز که جمعەس!