Jun 7, 2012

سفــر



سفر

نویسنده‌: سحر رسایی                        مترجم: عدنان هنرور

همه چیز از همان روزی شروع شد که خانمی‌ مهربان گریان و نالان با دو چمدان دستش، وارد شد و پدرم را در آغوش گرفت، یک دل سیر گریه‌ کرد. در اندک زمان کوتاهی معلوم شد که این خانم مهربان مادربزرگ ماست و در جایی دیگر زندگی می‌کند و مدت پنج سالیست که پدرم را ندیده‌ است، از راه‌ قاچاق از ایران به سلیمانی آمده‌ بود.
آن خانم که گویا مادر بزرگمون بود، برایم تعریف می‌کرد که ایشان مادر دوم من هست و در نوزادی همیشه‌ از شیر سینه‌هایش غذا خورده‌ام. چند ساعت از آمدنش نگذشته‌ بود که ساک قشنگش را باز کرد و در گوش من و هر کدام از خواهرانم، یک جفت گوشواره‌ی طلا آویزان کرد. در ابتدا نمی‌توانستم باور کنم که ایشان به راستی مادربزرگ من باشد.
-          مادربزرگ چه معنایی دارد؟!
خدایا چگونه ممکن است که هر کس یک جفت گوشواره‌ در گوشت کند و ادعا کند که مادربزرگ است و من هم بایستی باور می‌کردم.

خواهرانم فورا مادر بزرگ جدید را پذیرفتند، بعدش به کوچه‌ رفتند و با افتخار تمام گوشواره‌هایشان را به دوستانشان نشان دادند و در مورد مادربزرگ جدیدشان حرف‌ها زدند.

در آن موقع من کودک پنج ساله‌ی شلخته‌ای بودم و سرشار از سوالات جورواجور. و هیچ گاه هم کسی نبود که به آن‌ها پاسخی دهد. مادرم همیشه‌ با لباس‌های سیاهش یا برای برادران شهید شده‌اش، و یا برای بخت و اقبال روز خوش ندیده‌اش، زاری می‌کرد. زنی کاملا مهربان، اما ناتوان و عاجز از پاسخ دادن به سوالات عجیب و غریب من بود. پدری که یا در سفر بود و یا دایم الخمر و ناسازگار، در خانه بود. دستی پنهانی همیشه‌ مرا تشویق می‌کرد. نمی‌دانم خدایا آن دست همان دست تو بود یا دستان پدر و مادرم بودند که مدام مرا از سن و سال خودم بیگانه می‌کرد.

من هر روز بیشتر از روزهای قبل سایه‌ای از ناامیدی در انتهای تخیلاتم را حس می‌کردم. حتی شلوارهای سرمه‌ای رنگ و جلیقه‌ها و لباس‌هایی که مریم خانم همسایه‌مان، آن‌ها را با استادی تمام می‌دوخت و با قیمتی بس گران به ما می‌فروخت، در آن‌ها نیز همواره‌ سایه‌ی ناامیدی سایه‌ گستر بود. سوال داشتم، سوالاتی بی جواب و سوال از سرانجام مسائل، ناامیدی و دعواکردن و قول دادن به اینکه دیگه‌ سوالی نخواهم پرسید، سوال از "چرایی"های حاکم بر مسائل، در مورد چیزهای جدیدی که چشم‌های من کمی‌ بزرگ‌تراز حالت عادی آن‌ها را لمس می‌کرد.
مادرم نیز درک نمی‌کرد که دختر زلف کوتاه‌ و گندمگونش، با چشمان پر از سوالات نپرسیده‌اش، چه می‌خواهد و در درون کوچکش چه چیزی را نهان کرده‌ است!

من نیز نمی‌توانستم بفهمم که در بازی‌های کودکانه‌مان، چرا همیشه‌ دوست داشتم نقش مادر داشته‌ باشم، نقش همان مادری که مدام شوهرش با او دعوا می‌کند اما همیشه‌ توان پاسخ دادن به سوالات کودکان شیطنت بازش را داشته‌ باشد.
هنوز هم نتوانستم که درک کنم، زمانی که در دنیای کودکانمان و کودکی که در نقش شوهر پنج ساله‌ام بود وقتی که با من دعوا می‌کرد، راحت می‌توانستم زارزار اشک بریزم. من چرا بدین گونه بار آمده‌ بودم، من مطمئنم که چیزی در درونم می‌گذشت، متفاوت از سایر کودکان. آه چقدر سنگین و وزین بود، چقدر گوشه‌های تاریک و انزوا و تفکر عمیق را دوست داشتم.

پس از سه‌ روز گریه‌ و بهانه‌جویی برای نخوردن غذا، من نیز رام همان خانم مهربان شدم، و با همان مهربانی‌هایش به ما آموخت که او را (دایه‌ ته‌لی)، صدا بزنیم. من قول داده‌ بودم که سفر کنم اما دور یا نزدیک رفتن، زیاد مهم نبود. من سفر و دیدن و شماردن تیرهای چراغ برق کنار جاده‌‌های تازه‌ افتتاح شده‌ برایم جالب بود، که به خودم قول داده‌ بوم، تا شماره‌ در ذهن دارم، شمارش کنم.
مدت دو شبانه‌ روز از راه‌ قاچاق و با سواری اسب در راه بودیم تا به شهری رسیدیم که مریوان نام داشت. مریوان واقعا زیبا و افسونگر و سرسبز بود، همه چیز برایم نو بود. خیابان‌های مریوان به نسبت همان محله‌ای که در سلیمانی در آن جا زندگی می‌کردیم، وسیع‌تر بودند. چقدر برایم لذت آور بود که در ماشینی بنشینی و تا بی‌نهایت سفر کنی و تیرهای چراغ برق تا بی‌نهایت شماره‌، بشماری. هر چیزی برایم زیبا می‌نمود تا زمانی که این سوال مثل باد و برق‌آسا مرا در گردابی فرو برد.

پس کی بر می‌گردیم؟ مادرم کجاست؟ آه‌ چقدر به یاد بوی مادرانه‌ی مادرم افتادم، حتی یاد لباس سیاه جامه‌اش می‌افتادم. من کجا بودم، پس مریم خانم و رنگارنگی لباسهایش چی؟ خواهرانم و عروسک‌های پارچه‌ایشان چی؟ پدرم چی، همان پدر دمدمی ‌مزاجم گاهی خوب و گاهی بد. حالا چه کسی با مادرم گریه کند، زمانی که پدرم مست می‌شد و با او شروع به دعوا و بد و بیراه گفتن می‌کرد؟ حیاتمان کجاست؟ حیات و حوض آب و ماه شکسته‌ شده‌ در آن چی؟ چقدر هوای تیر چراغ برق و کوچه‌ی کثیف و درهم برهممان کرده‌ بودم. هم بازی‌ها و آلونک‌های بچه‌گانه‌‌مان چی شد؟ تمامی ‌چیزهای دلفریب و یا غیر قابل تحمل، اکنون با شنیدن نامشان همچون آلوچه‌ای ترش، دهانم را پر از آب می‌کرد و در عین حال و ناگهان مرا لبریز از سوالات و تخیلات می‌کرد. آن روزها بود که تازه‌ برایم روشن شد که این سفر سرکش، مرا از همه‌ی آن‌ها دور کرده‌ بود. دیگر آن روزگاران تمام شد، روزهای کش رفتن آلوچه‌های ملس از کابینت سبزمان. دیگر سر عروسک‌هایم را چینه نخواهم کرد، کسی شوهر من نخواهد شد. من دیگر هم بازی بچه‌هایی دیگر نخواهم شد. دیگر گذشته‌های پر از هیجان به سر رسید. تنها دوران مالامال از ترس و وحشت و توپ‌باران و هواپیما در پیش رویم بودند.
 با این خیالات خودم، به آرامی‌ و با نوازش کردن عروسک‌های یک هفته‌ پیش، اشکم سرازیر شد. دو دختر با سن و سالی بزرگ‌تر از خودم، کنارم آمدند و یواشکی در گوشم گفتند: ما عمه‌‌های تو هستیم و به من گفتند که می‌توانم با اسم خودشان آن‌ها را صدا بزنم (نرمین و صبا). مرا به سرای تاریک و تقریبا بی انتهایی بردند. مرا نشاندند و صدای خالی کردن چیزهایی گوش‌هایم را نوازش داد. سپس گفتند که چشمانم را محکم ببندم. بعد از اینکه چشمان را گشودم، ای وای این هم رؤیا بود، پس این سفر نیز بخشی از ابتدای این رؤیاست، با خودم گفتم؛ پس صبح فردا با صدای مادرم از خواب بیدار می‌شوم که می‌گوید: عزیزم بلند شو، لنگ ظهره‌.

بسیار خوب.. پس تا جای که جیب‌هایم جا داشته‌ باشد، زاج و منجوق برای (سمر و دریا) می‌برم دیگر آن سوالات عجیب و غریب را هم از مادرم نخواهم پرسید که قادر به پاسخ دادنم نباشد. و دیگر آلوچه‌های خشک را از کابینت سبزمان ور نمی‌دارم. یک عالمه زاج و منجوق‌های رنگین و قشنگ جلوی دستم بودند. آن دخترای خوشکل و خوش لباس، با لباس‌های بنفشه‌ای، به من گفتند که: تا گردنت تاب گردنبد را داشته‌ باشد، می‌توانم گردبند درست کنم و در گردنم بیاویزم و از فردا نیز با آن‌ها می‌توانم بازی کنم. این من بودم که تصمیم می‌گرفتم کدام نوع را می‌خواهم. آن دو دختر نیز منجوق و یاقوت و زاج‌ها را برایم نخ می‌کردند. با خودم می‌گفتم حالا که سفرم تنها یک رؤیاست و همه‌اش تنها یک ساعت است، مگر چه می شد که گردنبندم درازترین گردنبند دنیا باشد. این سفر در واقع رؤیا نبود. چونکه صبح که شد نه اثری از ماه نصف شده‌ را دیدم، نه مادرم را، و نه حتی در رؤیا نیز شلوار برای لباس کوردیم نخریدم، و نه دستم به کابینت سبز رنگمان رسید.

به سبب جنگ میان عراق و ایران، پس از دو سال و نیم، در بعد از ظهری گرم، با کوله‌باری از هدایا، هم چون آن خانمی‌ که روزی ناگهان وارد خانه‌ی ما شد، من نیز لای در حیاتمان را باز کردم و وارد خانه‌ی خودمان شدم. مادرم را با همان لباس‌های مشکی رنگش و در حالی که زیر چشمانش کبود شده‌ بود، دیدم. اندکی از زیبایی‌هایش کم شده‌ بود. من در جای خودم میخ کوب شدم زمانی که مرا در آغوش گرفت، فقط و فقط مرا دو ماچ کرد.

مطمئن بودم زمانی که توانسته‌ باشم پاسخی برای برخی از سوالاتم بیابم، در آن موقع من می‌توانم که سفر طولانیم را شروع کنم در آن موقع از لحظات تنهایی و کم حوصلگی مادرم برایتان خواهم گفت، چون که بعد از دو سال و نیم دوری از او، فقط مرا دو بار بوسید، فقط دوبار، کور شوم اگر دروغ گفته‌ باشم.


استکهلم – 2006
ترجمه/هولیر - 2011
 ......................................................................

توضیح: این داستان در کتاب مجموعه‌ داستان‌های گردآوری شده‌ با نام (غمنوای کوهستان) از انتشارات کانون نویسندگان کورد به چاپ رسیده‌ است.


پهلوان پنبه


پهلوان پنبه

نویسنده‌: جمال بابان                       مترجم: عدنان هنرور

دوستم یک ریز داشت حرف می‌زد، آخر سر گفت:
یارو خود را عقل کل می‌دانست و خیال می‌کرد تنها منتخبی است برای زمین که خدا او را نازل کرده‌ است تا اعتقادات مردم را سر و سامان بخشد و آن ها را راهنمایی و به راه راست هدایت نماید. تا جایی که خود را پیامبر آخر زمان یا مهدی موعود می‌دانست. بسیار خوش اندام و بلند بالا و استخوان محکم بود. هر از چند گاهی خودش را ورانداز می‌کرد و به بازوان و مچ ها و اندامش نگاهی می کرد و بیش از پیش غره‌تر می‌شد. سر و ته حرف ‌هایش این بود که؛ سرانجام آن روز خواهد آمد و همه‌ی مردم به آن ایمان خواهند آورد و تشویشی در دل همگان ایجاد خواهد کرد و باید راستی، مردانگی، بخشش، ایثار، شجاعت، پهلوانی، روزی چهره‌ خودشان را نشان دهند و بالاخره‌ این صفات در میانه‌ی هاله‌ی ابهام سر در می‌آورند و دشت و صحرا را منور می‌سازند.

پهلوان پنبه یا همان احمد آقای خودمان پنجاه سال به بالا سن داشت‌. اما هر وقت سوال سن و سال از او می‌شد، به هیچ وجه از مرز 30 سال حتی یک روز بیشتر هم، به زبان نمی‌آورد. به خاطر اینکه، مردم حرفش را هم باور کنند، هر روز موهای سر و سبیل‌‌هایش را رنگ می‌کرد و روزانه ریشش را از ته می‌زد مبادا موهای سفیدش، چهره‌اش را سیاه کند. مدام با همسرش آمنه خانم مشکل داشت. در واقع همدیگر را تحمل می‌کردند. هر روز سر مسأله‌ی سن و سال با هم کل کل می‌کردند. این یکی می‌گفت: تو هم سن و سال مادرم هستی. و جواب می‌گرفت: تو که به یاد داری من چه‌ روزی به دنیا آمده‌ام. تا این که قناعت می‌کردند به این که هم سن و سال باشند. احمدآقا فورا با خودش می‌گفت: عیب داره‌، من دیگر چرا اجازه‌ دهم، نفهمی‌ مثل این با من یکی به دو کند. برای من شایسته‌ است که بخشش و اغماض داشته‌ باشم، مخصوصا در برابر چنین انسان‌هایی.
سپس دوستم سیگاری روشن کرد و تا نا در بدن داشت، دو سه‌تا، پک محکم زد. و پس از این که دودش را هوا کرد، سر حرفش را گرفت و ادامه‌ داد: احمد آقا، یا همان احمد کچل، مردی بسیار ساده‌لوح و یک دست بود. هر چه را که می‌گفت یا انجام می‌داد، با ذهنیتی پاک و نیتی ذلال بود. بدون حتی ذره‌ای سوء نیت و یا تنگ نظری و یا نظر به هر گونه ضرری برای دیگران. اما دچار بیماری روانی و توهمی‌ شده‌ بود که احساس می‌کرد که اصلاح جهان به وسیله‌ی او باید انجام بگیرد و بس خوب چه میشه‌ کرد؟!

آقا کاملا حالش خوب بود. اما آنچه را که بر سرش می‌آمد، یا بر سر خود و خانواده‌اش می‌آورد و آن‌ها را دچار معضلی به تمام معنا معضل، گرفتار می‌کرد. خدا را خوش نمی‌آید دست جوانمردانه‌اش نیز آن چنان گشاده‌ بود که هم چون باران همه جا را سیراب می‌کرد.
یک دفعه از دوستم پرسیدم: این‌ها همه به جای خودشان، پس چرا بهش می‌گفتند: پهلوان پنبه؟ در پاسخم گفت: در حقیقت احمد کچل در بیشتر رفتار و کار و تلاش‌‌هایش، پهلوانی کامل بود. در شجاعت و نترس بودن و یورش بردن، قهرمانی به تمام معنا بود. اما متأسفانه، چون که مردی ساده‌لوح و خوش نیت بود، در برخی مواقع خیلی ساده‌ خود را به باد کتک و تنبیه می‌سپارد، حتی دست به کارهایی می‌زد که هیچ ارتباطی به او نداشت.
از طرف دیگر، برخی اوقات ایده‌هایی چنان زیبا ارائه می‌داد که همگان را متحیر می‌ساخت. اما بعضی اوقات حرف چنان بیجایی می‌زد که تمامی‌ حرف‌های زیبایش را به زیر سوال می‌برد و مردم را از دور خود دور می‌کرد.

پس از آن که چند بار سرم را به نشان تأیید حرف‌های دوستم جنباندم، ادامه‌ی حرف‌‌هایش را به شیوه‌ی افسار گسیخته‌ ادامه داد و گفت: بیشتر مردم روستا نیز، احمدآقا را به عنوان نماد پاکی پذیرفته‌ بودند. از آنجایی که بسیار بخشنده بود، در کوچه پس کوچه‌های روستا و یا در مسجد از وی تعریف می‌کردند. این حرف و حدیث‌ها هر وقت به گوش احمدآقا می‌رسید، بیش از پیش به خودش می‌بالید و چنان بادی به غب غب می‌زد که غیر قابل وصف بود. اما با این حال در روستا چند نفر آگاه و هوشیار بودند که به خوبی احمدآقا را شناخته‌ بودند و هر از چند گاهی مخش را می‌زدند و صابون به زیر پایش می‌مالیدند و (اکثرا) چنان لیز می‌خورد که داشت گردنش می‌شکست. اما همیشه‌ بخت یاریش می‌کرد.! برای مثال یکی از صدها سرگذشت احمدآقا را برایت نقل می‌کنم تا میزان ساده‌لوحی و دلپاکی او کاملا برایت روشن شود.
روزی از روزها داروغه‌ای به امر یکی از امراء، برای اجرای مأموریت، به روستای "هزارکانی" همان روستایی که احمدآقا در آنجا زندگی می‌کرد؛ آمده‌ بود. اسب داروغه از آن جا که جو و علف بسیار خورده‌ بود، رم کرد. و چهار نعل به دور خودش رقص و جفتک پرانی می‌کرد. افسار و لگامش را پاره‌ کرد و با جفتک پراکنی، با تمام معنا سرکشی کرد. تا جایی که افراد بسیار نترس و با تجربه‌های روستا، زهره‌ ترک شده‌ بودند. چند نفر ماجراجو فرصت را مغتنم شماردند و احمدآقا را تشویق کردند به اینکه پا پیش بگذارد و گفتند اگر به داد این بلا نرسد، کسی را یارای رام کردن این بلا را ندارد. احمدآقا بیش از پیش توان گرفت و دنبال اسب پر توان و با تجربه افتاد. با دنبال کردن اسب، سوراخ سنبه‌ها را از اسب گرفت و سگ‌های روستا هم دنبال هر دو تایشان کرده‌ بودند، پس از یک ساعت و نوش جان کردن چند جفتک و گاز گرفتن سگ‌های روستا که لباس‌های احمدآقا را پاره‌ پوره‌ کرده‌ بودند و حتی چند جایی از بدنش را گاز زده‌ بودند، بالأخره‌ احمدآقا توانست کمندی بر گردن اسب بیاویزد و اسب را رام خود کند.

از دوستم پرسیدم خوب پهلوان پنبه، پس از این غوغا چه بر سرش آمد؟ در جوابم گفت:
نیمه جان شده‌ بود، و حتی دو سه‌ ماهی کاملا در تخت و خواب افتاده‌ بود تا بالأخره‌ زخم‌هایش التیام یافتند. پس از اینکه جانی تازه‌ گرفت، بیش از پیش پر انرژی‌تر و مصمم‌تر از قبل، قهرمان بازی‌هایش را از سر گرفت. چون که کاملا ایمان داشت به اینکه، خدا او را برای راهنمایی و نجات مردم فرستاده‌ است.

پس از اینکه دوستم این سرگذشت را به اتمام رسانید، نگاهی به من انداخت و گفت: نظرت در مورد پهلوان پنبه چیه؟
گفتم: در نظر من انسانی بسیار بزرگ است، چون که هر کاری را با قلبی پاک و ایمانی راسخ انجام می‌دهد. پس از اندک تفکری ادامه‌ دادم که؛ این مرد واقعا بسیار بزرگ‌تر از آن کسانیست که در رودررو، با آقا آقا و جانم جانم، خودشان را ملبس به لباس برادر واقعی و دوست جانی قلمداد می‌کنند اما در غیاب تو با هزاران حرف زشت، تو را مسخره‌ می‌کنند.
فورا دوستم به میان حرف‌هایم پرید و گفت: پس با این حال سرگذشت و داستان‌های زیادی از پهلوان پنبه دارم، اگر خواستی همه را برایت تعریف می‌کنم. گفتم رفتار و اخلاق پهلوان پنبه با این حال و روز خودمان، مرا به یاد دیدگاه‌ها و رفتار (دن کیشوت) می‌اندازد.
گفت: سرگذشت‌های احمدآقا نسبت به ایشان، بسی عجیب‌تر و شگفت انگیزترند. در جوابش گفتم: در فرصتی مناسب برایم تعریف کن بلکه من هم بتوانم همه را به شیوه‌ای داستان‌وار درآورم.

............................................................................

توضیح: این داستان در کتاب مجموعه‌ داستان‌های گردآوری شده‌ با نام(غمنوای کوهستان) از انتشارات کانون نویسندگان کورد به چاپ رسیده‌ است.