Jun 7, 2012

پهلوان پنبه


پهلوان پنبه

نویسنده‌: جمال بابان                       مترجم: عدنان هنرور

دوستم یک ریز داشت حرف می‌زد، آخر سر گفت:
یارو خود را عقل کل می‌دانست و خیال می‌کرد تنها منتخبی است برای زمین که خدا او را نازل کرده‌ است تا اعتقادات مردم را سر و سامان بخشد و آن ها را راهنمایی و به راه راست هدایت نماید. تا جایی که خود را پیامبر آخر زمان یا مهدی موعود می‌دانست. بسیار خوش اندام و بلند بالا و استخوان محکم بود. هر از چند گاهی خودش را ورانداز می‌کرد و به بازوان و مچ ها و اندامش نگاهی می کرد و بیش از پیش غره‌تر می‌شد. سر و ته حرف ‌هایش این بود که؛ سرانجام آن روز خواهد آمد و همه‌ی مردم به آن ایمان خواهند آورد و تشویشی در دل همگان ایجاد خواهد کرد و باید راستی، مردانگی، بخشش، ایثار، شجاعت، پهلوانی، روزی چهره‌ خودشان را نشان دهند و بالاخره‌ این صفات در میانه‌ی هاله‌ی ابهام سر در می‌آورند و دشت و صحرا را منور می‌سازند.

پهلوان پنبه یا همان احمد آقای خودمان پنجاه سال به بالا سن داشت‌. اما هر وقت سوال سن و سال از او می‌شد، به هیچ وجه از مرز 30 سال حتی یک روز بیشتر هم، به زبان نمی‌آورد. به خاطر اینکه، مردم حرفش را هم باور کنند، هر روز موهای سر و سبیل‌‌هایش را رنگ می‌کرد و روزانه ریشش را از ته می‌زد مبادا موهای سفیدش، چهره‌اش را سیاه کند. مدام با همسرش آمنه خانم مشکل داشت. در واقع همدیگر را تحمل می‌کردند. هر روز سر مسأله‌ی سن و سال با هم کل کل می‌کردند. این یکی می‌گفت: تو هم سن و سال مادرم هستی. و جواب می‌گرفت: تو که به یاد داری من چه‌ روزی به دنیا آمده‌ام. تا این که قناعت می‌کردند به این که هم سن و سال باشند. احمدآقا فورا با خودش می‌گفت: عیب داره‌، من دیگر چرا اجازه‌ دهم، نفهمی‌ مثل این با من یکی به دو کند. برای من شایسته‌ است که بخشش و اغماض داشته‌ باشم، مخصوصا در برابر چنین انسان‌هایی.
سپس دوستم سیگاری روشن کرد و تا نا در بدن داشت، دو سه‌تا، پک محکم زد. و پس از این که دودش را هوا کرد، سر حرفش را گرفت و ادامه‌ داد: احمد آقا، یا همان احمد کچل، مردی بسیار ساده‌لوح و یک دست بود. هر چه را که می‌گفت یا انجام می‌داد، با ذهنیتی پاک و نیتی ذلال بود. بدون حتی ذره‌ای سوء نیت و یا تنگ نظری و یا نظر به هر گونه ضرری برای دیگران. اما دچار بیماری روانی و توهمی‌ شده‌ بود که احساس می‌کرد که اصلاح جهان به وسیله‌ی او باید انجام بگیرد و بس خوب چه میشه‌ کرد؟!

آقا کاملا حالش خوب بود. اما آنچه را که بر سرش می‌آمد، یا بر سر خود و خانواده‌اش می‌آورد و آن‌ها را دچار معضلی به تمام معنا معضل، گرفتار می‌کرد. خدا را خوش نمی‌آید دست جوانمردانه‌اش نیز آن چنان گشاده‌ بود که هم چون باران همه جا را سیراب می‌کرد.
یک دفعه از دوستم پرسیدم: این‌ها همه به جای خودشان، پس چرا بهش می‌گفتند: پهلوان پنبه؟ در پاسخم گفت: در حقیقت احمد کچل در بیشتر رفتار و کار و تلاش‌‌هایش، پهلوانی کامل بود. در شجاعت و نترس بودن و یورش بردن، قهرمانی به تمام معنا بود. اما متأسفانه، چون که مردی ساده‌لوح و خوش نیت بود، در برخی مواقع خیلی ساده‌ خود را به باد کتک و تنبیه می‌سپارد، حتی دست به کارهایی می‌زد که هیچ ارتباطی به او نداشت.
از طرف دیگر، برخی اوقات ایده‌هایی چنان زیبا ارائه می‌داد که همگان را متحیر می‌ساخت. اما بعضی اوقات حرف چنان بیجایی می‌زد که تمامی‌ حرف‌های زیبایش را به زیر سوال می‌برد و مردم را از دور خود دور می‌کرد.

پس از آن که چند بار سرم را به نشان تأیید حرف‌های دوستم جنباندم، ادامه‌ی حرف‌‌هایش را به شیوه‌ی افسار گسیخته‌ ادامه داد و گفت: بیشتر مردم روستا نیز، احمدآقا را به عنوان نماد پاکی پذیرفته‌ بودند. از آنجایی که بسیار بخشنده بود، در کوچه پس کوچه‌های روستا و یا در مسجد از وی تعریف می‌کردند. این حرف و حدیث‌ها هر وقت به گوش احمدآقا می‌رسید، بیش از پیش به خودش می‌بالید و چنان بادی به غب غب می‌زد که غیر قابل وصف بود. اما با این حال در روستا چند نفر آگاه و هوشیار بودند که به خوبی احمدآقا را شناخته‌ بودند و هر از چند گاهی مخش را می‌زدند و صابون به زیر پایش می‌مالیدند و (اکثرا) چنان لیز می‌خورد که داشت گردنش می‌شکست. اما همیشه‌ بخت یاریش می‌کرد.! برای مثال یکی از صدها سرگذشت احمدآقا را برایت نقل می‌کنم تا میزان ساده‌لوحی و دلپاکی او کاملا برایت روشن شود.
روزی از روزها داروغه‌ای به امر یکی از امراء، برای اجرای مأموریت، به روستای "هزارکانی" همان روستایی که احمدآقا در آنجا زندگی می‌کرد؛ آمده‌ بود. اسب داروغه از آن جا که جو و علف بسیار خورده‌ بود، رم کرد. و چهار نعل به دور خودش رقص و جفتک پرانی می‌کرد. افسار و لگامش را پاره‌ کرد و با جفتک پراکنی، با تمام معنا سرکشی کرد. تا جایی که افراد بسیار نترس و با تجربه‌های روستا، زهره‌ ترک شده‌ بودند. چند نفر ماجراجو فرصت را مغتنم شماردند و احمدآقا را تشویق کردند به اینکه پا پیش بگذارد و گفتند اگر به داد این بلا نرسد، کسی را یارای رام کردن این بلا را ندارد. احمدآقا بیش از پیش توان گرفت و دنبال اسب پر توان و با تجربه افتاد. با دنبال کردن اسب، سوراخ سنبه‌ها را از اسب گرفت و سگ‌های روستا هم دنبال هر دو تایشان کرده‌ بودند، پس از یک ساعت و نوش جان کردن چند جفتک و گاز گرفتن سگ‌های روستا که لباس‌های احمدآقا را پاره‌ پوره‌ کرده‌ بودند و حتی چند جایی از بدنش را گاز زده‌ بودند، بالأخره‌ احمدآقا توانست کمندی بر گردن اسب بیاویزد و اسب را رام خود کند.

از دوستم پرسیدم خوب پهلوان پنبه، پس از این غوغا چه بر سرش آمد؟ در جوابم گفت:
نیمه جان شده‌ بود، و حتی دو سه‌ ماهی کاملا در تخت و خواب افتاده‌ بود تا بالأخره‌ زخم‌هایش التیام یافتند. پس از اینکه جانی تازه‌ گرفت، بیش از پیش پر انرژی‌تر و مصمم‌تر از قبل، قهرمان بازی‌هایش را از سر گرفت. چون که کاملا ایمان داشت به اینکه، خدا او را برای راهنمایی و نجات مردم فرستاده‌ است.

پس از اینکه دوستم این سرگذشت را به اتمام رسانید، نگاهی به من انداخت و گفت: نظرت در مورد پهلوان پنبه چیه؟
گفتم: در نظر من انسانی بسیار بزرگ است، چون که هر کاری را با قلبی پاک و ایمانی راسخ انجام می‌دهد. پس از اندک تفکری ادامه‌ دادم که؛ این مرد واقعا بسیار بزرگ‌تر از آن کسانیست که در رودررو، با آقا آقا و جانم جانم، خودشان را ملبس به لباس برادر واقعی و دوست جانی قلمداد می‌کنند اما در غیاب تو با هزاران حرف زشت، تو را مسخره‌ می‌کنند.
فورا دوستم به میان حرف‌هایم پرید و گفت: پس با این حال سرگذشت و داستان‌های زیادی از پهلوان پنبه دارم، اگر خواستی همه را برایت تعریف می‌کنم. گفتم رفتار و اخلاق پهلوان پنبه با این حال و روز خودمان، مرا به یاد دیدگاه‌ها و رفتار (دن کیشوت) می‌اندازد.
گفت: سرگذشت‌های احمدآقا نسبت به ایشان، بسی عجیب‌تر و شگفت انگیزترند. در جوابش گفتم: در فرصتی مناسب برایم تعریف کن بلکه من هم بتوانم همه را به شیوه‌ای داستان‌وار درآورم.

............................................................................

توضیح: این داستان در کتاب مجموعه‌ داستان‌های گردآوری شده‌ با نام(غمنوای کوهستان) از انتشارات کانون نویسندگان کورد به چاپ رسیده‌ است.