Dec 19, 2015

هاکی فەیس بووک

هاک کردن شێوازی جۆر به جۆری هەیه. بەڵام تا ئێستا ئەم شێوازەم نەبینیبوو. هەر وەک له وێنەکەدا دەیبینن، بەستەرێک داوی داناوه بۆ هاک کردنی ئەکاونتی فەیس بووک. ئاخر کەس نییه بڵێ تا ئەم رادەیه خەڵك به گەمژه بزانیت و هەوڵی هاک کردنی فەیس بووکی خەڵکی بدەیت به ناوی چات کردن و دامرکاندنی وزەی سێکسی، چ سوودێکی بۆت هەیه.
ناوی بەستەر: "بەخێر بێت بۆ ڤویس چات سکسی"
ناونیشان: http://chatromance.weebly.com/
تکایه ئاگادار بن.

Dec 2, 2015

بانێک و دوو هەوا

له بوخچەی هەموو کچێکی به ناو رۆشنبیر، هەندێک خشل و شتی جوان به دەی دەکرێ بەڵام هەر کات بەرژەوەندیان خوار بوویەوه، ئەوا به تەواوەتی بوخچە و موخچەیان پان ئەکەنەوه و یەکجاری دەبنەوە داپیرەیەکی پیر و کەنفت.

Oct 26, 2015

سەعاتی سەدامی!

له سەروبەندی "سەدام حوسێن"دا و هاوکات له گەل گۆڕینی سەعات و پیش و پاش کردنی هاوینه و زستانه، خەڵکی باشووری کوردستان هەندێکیان سەعاتیان نەدەگۆڕی و وەک نافەرمانیەکی مەدەنی چاویان لێدەکرد و ناویشیان نابوو: سەعاتی سەدامی!
له ئیمڕۆدا "حیزبی کات نەگٶڕان" جێگای کورسیان له پەرلەمان خاڵیه.

Oct 5, 2015

سانسۆرت باش، هەریم!

ئەوا ئیتر کورد کێشەی نەما و ژن کوشتن لامان کۆتایی پێهات و هەموو ئاخێنراوە جنسییەکانمان رەوایەوە و ئیتر پێویستمان به ماڵپەڕی سێکسی SEXY نییه و لەمه به دوا بەس دوای عیلم و مەعریفه و زانست و فەلسەفه ئەکەوین.
پیرۆزبایی له پارلەمانی کوردستان دەکەم بۆ پەسەندکردنی گەڵاڵەی داخستنی سایته سێکسییەکان. به راستی سەربڕینی ئازادی بیر و را که به داخستنی ئەو سایتانەوە دەستان پێ کردوه، بەس به هەوڵ و ماندوو بوون و ئیشی کارناسانەی ئێوەوه دێته جێ به جێ کرن. هەنگاو هەڵنان بەرو سانسۆریزه کردنی میدیا دەبێته پەڵەیەکی رەش به نێوچاوانی پەرلەمانتارانەوە.. بەم رەوته کوردستان ئیتر هەنگاو به هەنگاو خەریکه دەبێته پارێزگایەکی کۆماری سێدارەی ئێران. لەمه به دوا وێڵ بوون به دوای پراکسی و فیلترشکێن دەبێته کێشەی سەرەکی خەڵکی کوردستان.

Oct 4, 2015

بەشداری خزمەتی زمانی کوردی بین.

لەوانەیه ئاگادار بن که وا زمانی کوردی ناوەندی (سۆرانی) هاتوەته ریزبەندی زمانەکانی فەیس بووک. بۆ پەرە پێدان و رێز گرتن له زمانی کوردی وەک ناسنامەی نەتەوەیی، باشتر وایه هەموومان زمانی به کارهێنانی ئەکاونتەکەمان بکەین به کوردی، تا کوو بۆ هەمیشه زمانی کوردی سەقامگیر بێت له سەر فەیس بووک.

Sep 26, 2015

داد از غم نان.. (طنز سیاه بخت) / عدنان هنرور



  خیلی مظلومانه، با اندامی‌پوست بر استخوان چسبیده‌ در میان قاطرها و قاچاقچی‌ها و آت و آشغال دکه‌ها، پرسه‌ می‌زد. ناسلامتی تو این فصل سرما چند تا توله هم پس انداخته‌ بود. با دم چسبیده‌ به شکمش دنبال تکه کیکی، لقمه‌ نونی، پس مانده‌ای می‌گشت که از انسان‌ها به جا مانده‌ باشد، و فورا و در عین اضطراب و دلهره‌ می‌خوردش بلکه سریعا به شیر تبدیلش کنه تا کم‌کم توله‌هایش را شیر کند. هر قاطری که از ترس قیافه‌ی نحیف و مردنیش رم می‌کرد، از طرف قاچاقچی‌ها، چندین اُردنگی و ده‌ها سنگ و کلوخ را نوش جان می‌کرد. در میان بوی نامطبوع بنزین و گازوئیل و نفت، در آن طبیعت نیمه جان خودش را از معرکه به در می‌کرد. از سوی دیگر طبیعت هم نامهربان شده‌ بود. کاملاً  زمخت و سرد بود و روح هیچ جانوری را نوازش نمی‌کرد. تا چشم کار می‌کرد جنگل بود. اما جنگل سوخته‌ و هم‌چنان امیدوار به بهار و شکفتنی دوباره‌.
  بیشتر از اون سگ نحیف و ویلان، قیافه‌ی من بود که برای قاچاقچیان حرفه‌ای و کولبران استخوان کلفت، جلب توجه می‌کرد. آماتور و ناشی در جرگه‌ی یک مبارزه‌ برای ماندن و سیر کردن شکم تک نفریم، افتاده‌ بودم. روی برف‌ها و گل و لای بنزین خورده‌، سـُر می‌خوردم. و دوباره‌ مثل بیدی لرزان رو پاهام بند می‌شدم. طنابی چهار متری در دستانم بود و لباس گرم مخصوص مسیر دانشگاه تا خوابگایم رو پوشیده بودم. وسایل کوهنوردیم را هم با خودم برده بودم. عادت داشتم هر وقت که از خونه بیرون می‌آمدم، حتماً به سر و وضع خودم رسیدگی می‌کردم. اما این بار پس از رسیدگی جزیی وقتی در میان آن همه انسان‌هایی گیر کرده‌ بودم که زنده‌ ماندن برایشان ابتدایی‌ترین دغدغه بود، به ناچار تو ماشین یه‌ خورده‌ موهایم را شلخته‌ کردم، مبادا که اونا فکر کنن که سوسول و روغن نباتی خورده‌ امروز شدم قاچاقچی.! آخر سر، مثل کلاس دانشگام، سرخورده‌ و مضطرب، زانوی غم بغل بگیرم.
  چکار کنم از بس بیکاری کشیده‌ بودم دیگه‌ عارم می‌شد پیش مادرم دست دراز کنم و بگم خرجی تو جیبیم رو بدین.. بعد از آن که از دانشگاه اخراج شدم و با سر افکندگی هر چه تمام پیش بابام برگشتم ، اصلاً  حال و روز خوبی نداشتم، نمی‌دونین که خونه‌مون چه علمشگنه‌ای شد... راستش رو بخواین من هم به آتش دیگران سوختم و کاملاً  جوگیر شده‌ بودم، نتیجه‌ی آن جوگیر شدن‌ها و پخش چند تراکت در دانشگاه همین شد که بار دیگر شدم نون خور بابام. اون هم با هزاران غرغر و سرکوفت.. نون که هیچ؛ اگه‌ زهرمار بهم می‌دادن بهتر از اون وضع بود..
  پاییز سال ١٣٨٥ که ششمین رئیس جمهور به غربی‌ترین نقطه‌ی کشور اومد و سر از شهرمان در آورد، من هم خود را در رودخانه‌ی بوروکراسی انداختم و نامه‌ به دست، سینه سپر کردم، بلکه بتوانم با یک نامه در اون سیلاب از آبروی بر باد رفته‌ام دفاع کنم، اما نشد که نشد و برام شد منجلاب و کلی هم ضایع شدم.
    و این بار با پیشنهاد دوست دوستم که سال‌ها بود در کار قاچاق بود، و کاملاً  آبدیده‌ی قاچاق شده‌ بود، من هم به این شغل هیجانی و مخاطره‌ آمیز روی آوردم. حسام ظاهراً نون بخور و نمیری به دست می‌آورد، اما نمی‌دونم چرا اینقدر شاد و شنگول بود؟! برام از نقاط قوت قاچاق گفت و چنان پیازداغی به این شغل کاذب داد، که همش فکر می‌کردم کی شب بشه‌ و من هم برم..
  عاقبت پس از  کلی ورانداز کردن و کلنجار رفتن با خودم، بالأخره‌ دل خودم رو راضی کردم به اینکه من از بقیه‌ چی کم دارم؟ حدأقل پول تو جیبی خودم رو در میارم. چهار ترم دانشگاه خوندم که خوندم من هم مثل این همه آدم.. دل رو به دریای قاچاقچیان زدم که من هم برم مث بقیه‌ی کولبران، بار نیم ساعته‌ای را با 7 تا 8 هزار تومان به مقصد برسانم.. و تازه‌ اینقدر زیر پایم را چرب کردند و آن چنان پیچ و خم‌های این شغل بدون گزینش و حضور حراست را برایم آسان کرده‌ بودند و چنان دلم رو خوش کرده‌ بودند گویا هر شب می‌تونم دو سه‌ بار برم و بیام.. وقتی که با یک حساب سرانگشتی پول شماریش کردم، شبی حدأقل 15 تا 20 تومانی می‌افتادم..
  موضوع را با مادرم در میان گذاشتم، اما مادرم در جوابم فقط بهم نگاه کرد.. دستی جلوی چشماش کشیدم، گفتم: مادر جون چی شد؟ گفت: چی نشد؟ خجالت نمی‌کشی بعدها به فاطمه خانم همسایه‌مون چی بگم؟ بگم پسرم قاچاقچی شده‌؟ چطور سرمو پیش این و اون بلند کنم؟
  گفتم: مادر جون! فاطمه خانم که 1000 تومن پول نمیشه‌ تو جیبام بزارم.. جیبم خالیه‌.. آس و پاسم.. بابام هم که روی خوشی نداره‌...
  مادرم گفت: پسر جون این کار خطرداره‌، کمین داره‌، مین داره‌، تو نمیفهمی، تو حتی یک بار هم لب مرز نرفتی که ببینی چه خبره! تو از دانشگاه که اخراج شدی من کلی پیش این و اون پز دادم که پسرم سیاسی شده‌ و قراره‌ خارجه بره‌، افکار چپ داره‌.
با خودم گفتم: مادرم هم می‌دونه افکار چپ چیه؟‌ یا اینکه همین جوری یه‌ چیزی شنیده‌..
   با قیافه‌ی حق به جانب، بادی تو غب غب انداختم و گفتم: پس مادر جون بفرماین که شما منو به دست اخراج شدن سپردین.. بعد از دو ترم تعلیقی، امان نامه امضا کردم، اما گفتن بهم که هم چنان ستاره‌دار هستم، اون هم سه‌ ستاره‌.! و اینقدر پیش این و اون در بنگاه خبررسانی سرکوچه حرف زدین، تا منو به این روز انداختین..! نه..؟؟
  مادرم کفگیر آورد جلوی بینیم و گفت پسر جون مواظب دهنت باش، صدات رو واسه من بالا نبر، ا..گـ...ه، اگه تا حالا من نبودم همین بابات هم از خونه بیرونت کرده‌ بود. الان هم باهاش صحبت می‌کنم بری پیشش در مغازه‌ چند تا فرش رو براش باز کنی و ببندی، کار دستت میاد، بهترین کار هم هست..
  با سر پریدم تو حرفاش و دستامو تو هوا چرخوندم و با قیافه‌ی حق به جانب‌تری گفتم: بابام که چشمش منو نمیبینه...گفت: درسته‌ ، منم نمی‌بینه.. آخه‌ خیلی چشماش ضعیف شده‌، قند خونش بالاست. اون هم برام شده‌ معضلی دیگر..
  از در بیرون رفتم، در کوچه هم‌چنان صدای مادرم را می‌شنیدم.. می‌گفت: مگه ندیدی تو تلویزیون چند نفر را به جرم قاچاق مواد اعدام کردن؟ قاچاق قاچاقه‌، چه مواد باشه‌، یا تلویزیون ال سی دی.. قاچاق، ماچاق رو ول کن، پرستیژ من رو هم پایین نیار..
  رفتم پیش دوستم که حدأقل کسب تکلیفی کرده‌ باشم.. تا دهن باز کردم، گفت چیه‌ ترسیدی؟ باز که مامان بازی درآوردی! پسر آخه‌ تا حالا که می‌گفتی جیبات خالیه‌.! تو که می‌گفتی عصرانه جرأت نداری به مادرت بگی گشنته‌..! حالا چی شد که یهوی شدی سیاستمدار؟! گفت: پسر جون! افکار چپ هم داشته‌ باشی تا خودت مشکلات کارگران و زحمتکشان جامعه‌ رو لمس نکنی، چیزی حالیت نمیشه‌.. اینو که گفت، هوایی شدم. گفتم: به حسام زنگی بزن منو حالی کنه امشب چه طوری بیام و چی با خودم بیارم؟
  با حسام هماهنگ شدم. تا نیمه‌ی راه با ماشین رفتیم و نیم ساعت هم با پیاده‌ از کنار جوی آب و از میان گـل و لای و از میان جنگل نیمه سوخته‌ رد شدیم.. با اون لباس‌های کوهنوردیم، تابلوی میدان شده‌ بودم، همه بهم نگاه می‌کردن آش خوری از سر و رویم می‌بارید. قدیما یک جفت پوتین گرانبها خریده‌ بودم و با دوستام و از شما چه پنهان با دوست دخترامون میزدیم کوه‌ و کمر.. اون موقعا هر کسی لباسهای قیمتی‌تر و شیک‌تری می‌پوشید ، یا با امکانات بیشتر و بهتری به کوه می‌زد، بیشتر مورد توجه بود. اینم ازتون پنهان نمی‌کنم که اون موقعا همیشه‌ تو کف دوست دختر رفیقم بودم، خیلی از وسایلم تعریف می‌کرد، اما چه کنیم که دوست رفیقمون بود و ما هم در اوج مرام لوطی‌گری..
  خلاصه‌ خودم را در میان صدها کولبری دیدم که هر کدام  مث مور و ملخ به جان کارتن‌ها و کالاهای خارجی افتاده‌ بودند و هر لحظه‌ هر کسی که خودش را به میان جمعیت می‌رساند ازش در مورد وضعیت راه‌ و حضور نیروهای حفاظتی و امنیتی می‌پرسیدن.. خوشحالیشون از این بود که امشب نوبت پست جناب سروان رضوی نیست. بالأخره‌ با کمک حسام تونستم چهار کارتن ادکلن خارجی بردارم. اما حسام خودش هفت کارتن آورد. به من گفت: تو نمی‌تونی بار اولته‌، شاید هم تو کمین افتادیم که در آن صورت باید بتونی فرار کنی، اگر این کارتن‌ها رو به سلامت به مقصد نرسونی از پول خبری نیست حتی جریمه‌اش رو هم باید بدی، اما چیزی نی..س..ت، نترس، به سلامت می‌رسیم...
  برگشتنی بعد از کلی راه‌پیمایی حس می‌کردم راه‌ نیم ساعته‌، شده ‌ده‌ ساعته. در نیمه‌ی راه‌ خبر رسید کمین گذاشتن، برگردین.. حالا بیا و بدو.. آی بدو.. کل بدنم بو گرفته‌ بود، نه بوی ادکلن‌ها، بوی عرق زیر بغلم و گرمایی که حاصل دویدن همراه با استرس و اضطراب به من وارد شده‌ بود. خلاصه‌ همراه‌ با قاچاقچی‌ها در اون ور مرز که نیروهای امنیتی حق وارد شدن به آنجا را نداشتن، کمین گرفتیم.. کولبران شروع کردن به بد و بیراه گفتن به مسوولان و از همه مهتر به این کمین لعنتی و شخص رضوی... من که ‌هاج و واج فقط به اونا نگاه می‌کردم. یک دفعه‌ یکی از کولبران سیگاری روشن کرد و با اولین پک، شروع کرد به آواز خوانی، هی خوند با صدای خوب هم می‌خوند همه غم از دلشون بیرون رفت، و مدام قربون صدقه‌ی صداش می‌رفتن.. بعد از تلاوت آواز، یکی از کولبران گفت: ما که نمی‌تونیم تا صبح اینجا بمونیم، من میرم باهاشون صحبت می‌کنم نفری هزار تومان بدین که راضیشون کنم،  نفری هزار تومان جمع کرد و برد و بعد از چند دقیقه‌ برگشت، گفت بچه‌ها یکی یکی کوله‌هاتون رو بردارین از لای جوی آب بایستی بریم، گفتن اگه صدامون در بیاد، جلومون رو میگیرن!
  همه خوشحال و خندان کوله‌هامون رو بستیم و به راه افتادیم. صدای هن هن کنان من در میان جمع شنیده‌ می‌شد، پشت سریهامون چندتا متلک بارم کردن، نشنیده‌ گرفتم. خودمون رو به ماشین‌ها رسوندیم. بارها را انداختیم تو ماشین و به طرف شهر راه‌ افتادیم. صاحب کالاها منتظر کولبران بودند. با دقت هر چه تمام کالاها رو بازرسی می‌کردند. در یکی از کارتن‌های من یکی از شیشه‌ ادکلن‌ها سرش شکسته‌ بود، اونو به من قالب کردند که گویا من اونو شکوندم. اینقدر خسته‌ بودم که حوصله‌ی جر و بحث نداشتم. بالأخره‌ صاحب بار، چهار هزار تومان داد دستم و گفت:  به سلامت..!
  هزار تومان به عنوان باج زیر سبیلی داده‌ بودم. دوهزار تومان کرایه ماشین، با یک هزار تومان و یک ادکلن سر شکسته‌ و کلی عرق و خستگی روی به خانه نهادم.. حسام گفت: نمیای؟ من بازم میرم. امشب هوا خوبه، فردا شب هوا بارانی میشه‌ نمی‌تونم برم. می‌خوام برم عروسی یکی از دوستام..

    خودمو به خونه رسوندم، دوشی گرفتم، خوش شانس بودم چون‌ پدر و مادرم شب رو در خونه‌ی خواهرم مونده‌ بودند. سیگاری روشن کردم و شروع به غواصی در میان افکار و تخیلاتم کردم. بیشتر از همه چیز به آن کولبر آوازخوان فکر می‌کردم چون‌که پس از اینکه ما به شهر رسیده‌ بودیم، خبر دادن که روی مین افتاده‌، گویا خواسته‌ از یک میان‌بر عبور کنه، بلکه زودتر برسه. ‌در این فکر بودم کی نوبت حسام می‌رسه‌، چقدر ما به مردن نزدیکیم؟! آی از غم نان.. آن هم نون سیاه بی یارانه..!
...................................
پینوشت: این مطلب پیشتر در سایت NNSrojمنتشر شده است.

Sep 23, 2015

کلید را گم نکنیم!

(تخم گذاری روی لایەهایی از شعر "آب را گل نکنیم" از سهراب سپهری)
:عدنان هنرور:
کلید را گم نکنیم 
در فرودست انگار، خفاشی می‌نوشد خون
یا که در بیشەای دور، کرکسی پر می‌شوید.
یا در زندانی، کوزه‌یی پر می‌گردد.
کلید را گم نکنیم،
شاید این کلید روان شود در بابی، یا که شود چوبەی اعدامی.
دست درویشی شاید، نان خشکیده طلب کند از روحانی.
جلادی آید لب دار،
برادران بالادست، چه جفایی دارند!
اختلاس‌هاشان جوشان، گاوهاشان با شاخ و دم باد!
من ندیدم کاخشان،
بی‌گمان پای دارهایشان خون و اشک جاریست.
...
بی‌گمان در ده بالادست، چینه‌ها کوتاه است.
مردمش می‌دانند، که شقایق چه گلی است.
بی‌گمان آن‌جا آبی، آبی است.
غنچه‌یی می‌شکفد، اهل ده باخبرند.
چه دهی باید باشد!
کوچه باغش پر موسیقی باد!
مردمان سر رود، آب را می‌فهمند.
گل نکردندش، ما نیز
آب را گل نکنیم.
....................
تقدیم به دولت تدبیر و امید #حسن_روحانی که منفذ شمار اعدامیان و فشار و سرکوب و گرانی و تورم و اختلاس را با شاه کلید #ولایت_فقیه گشادتر کرد.

Sep 20, 2015

"تاک"؟ هەر باسی مەکه!



کاتێ له گەل ئۆرۆپییەک دادەنیشیت و دەکەویته قسە و باس. ئەو بەس باسی خۆدی خۆی، پسپۆڕی، لێهاتووی، سەفەر و سەیران و گەڕان و باسی خواردن و خواردنەوه و هەندێکیش رێنموونیت دەکات که بتوانی له وڵاتەکەیان خۆت سەقامگیر بکەی. 
کاتێ له گەل کوردێکیش قسە دەکەیت پێش پرسینی ناوت، ئەڵێ خەڵکی کام شاری، کامه لا دێ، کام عەشیرەت، له کێها ماڵی. ئەگەر دەس به جێ دەستەچنەیەک له بن زاراوەی شارەکەت نەخاته بەر لووتت، ئەوه بزانه خاتری گرتوویت.. دوای ئەوەی که بن و بنچینەی هەڵدایتەوه، هەڵتئەسەنگێنی بزانێ به لای کامه حیزب و پارت و ئایدیا دەشکێتەوه..
له وت وێژ له گەل کورد تەنیا شتێ باسی لێناکرێ، باسی کەسایەتی و لێهاتووی و خەون و ئاواتەکانته. باس باسی رابردوو و بنەماڵه و عەشیرەت و سەرجەم ئەو شتانەیه که ساڵانێکه لێیان دووری.